صفحه 7

ساخت وبلاگ
 پایان فصل دوم هدایت به فکر فرو رفته و به یاد میآورد که مرحوم پدرش با ازدواج او و نرگس مخالف بود و گفته بود که من با کمک سید تحقیق کردیم؛ اینها از طایفه ساواکی جماعتن و هیچ کس از هویت و شخصیت آنها هیچ اطلاعی ندارد.هدایت در دانشگاه با نرگس آشنا و به او علاقه مند می شود؛ پس از اتمام دوره کارشناسی ارشد، پدرش را مجاب کرده که به خواستگاری نرگس بروند؛ او و پدرش با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی به خانه نرگس رفته؛ پس از ورود و سلام و احوال پرسی، هدایت، دسته گل را به نرگس داده و جعبه شیرینی را بر روی میز می گذارد؛ سپس همه بر روی مبل نشسته؛ پدر هدایت پس از شنیدن اینکه نرگس در شیرخوارگی پدرش را از دست داده؛ می گوید: « خدا رحمتش کنه.»مادر نرگس: « خدارفتگان شما به خصوص بی بی رقیه را هم بیامرزد.» .پدر هدایت : « چی؟! مگه شما همسر منو می شناختید؟»مادر نرگس : « بله آقا ماشاءالله، از بچگی، از اون زمانی که شما هفت یا هشت ساله بودید و در کنار حسینیه، همین جایی که الآن در آن زندگی می کنید؛ سکونت داشتید و اون مرحوم یعنی همسر شما، در کوچه باغ انار، همسایه ما بود؛ اسم من ملوکه و پهلوان بهجتم یعنی فرزند آخرش.»ماشاء الله : « نه، خانم  شما جدی میگین؟! من که باورم نمی شه؛ یعنی چطور ممکنه؟! آخر، اون خدا بیامرز باخانوادهاش، برای دیدار پدرخانمش به نجف میره؛ و در آنجا با درگیری که با مأمورین بعثی در دوره حسن البكر داشته؛ همراه با همسر و پنج فرزندش شهید می شه.»ملوک : « بله درسته، پدر، برادرها و دو خواهرم شهید میشن؛ ولی من و مادرم زنده می مونیم؛ مادرم، بالاجبار با پسر عمویش که یک عراقی بود؛ ازدواج میکنه و ما دیگه حق نداشتیم به ایران بیائیم؛ بعدها که ناپدری و مادرم، عمرشونو دادن به شما، من به صفحه 7...
ما را در سایت صفحه 7 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hedaiatbook بازدید : 63 تاريخ : يکشنبه 17 بهمن 1400 ساعت: 21:17

...همسر والانشین : « حالا چرا نام شرکت را تولیدی زنان پرافتخار گذاشتید؟»والانشین : « آخه این شرکت تولیدی مردان کارآفرین و پر افتخار بوده؛ که صاحبش، اونو به ما فروخته و زن داداش، پیشنهاد نمود؛ اسم این شرکت، زنان پر افتخار بشه و حضرت استاد هم سریع تائید کردن.» نرگس : « چی؟! شرکت مردان کارآفرین و پرافتخاره؟! اینکه شرکت آقای عابدیه؟!» هدایت : « یعنی چه؟ مگه تو ایشون می­شناسی؟!» نرگس : « بله، به خواستگاری دختر پرفیس و افاده­اش، برای پسرخاله­ام، مجید رفتیم؛ ولی اون دختره جواب رد به ما داد و گفت تصمیم داره با یک خانواده مذهبی وصلت کنه.» ملوک : « آهان اون دختره رو میگی؟ آره عاشق یه آشپز یه لاقبا شده بود و پدرش برای اینکه فکر دخترشو عوض کنه قصد داشت؛ بره خارج.»  نرگس : « راستی مامان، اسم اون دختره چی بود؟»ملوک : « لُبابه، یادت نیست؛ مادرش چقدر افاده می­اومد که دخترشو در بدو تولد بیمه حضرت عباس کرده و برای همین منظور اسم همسر حضرت ابوالفضل رو انتخاب کرده.» نرگس: « آره همة خانواده خیلی مذهبی خشک و افراطی هستند.» والانشین : «  ولی شما اشتباه می­کنید، پدرش، یک لائیک و بی­دین تمام معناست؛ حتّی وقتی هدایت جان می­گفت می­خواهم به کشورم خدمت کنم با خنده پاسخ داد؛ آره، حتمأ برای امام زمان، در ضمن اون دختر به پدرش گفته من خارج نمیام و احتمالاً تو همون شرکت به عنوان حسابدار با ما کار کنه.» نرگس : « واه، نه به این تنبک و داریه زدنشون، نه به اون زینب وكلثوم شدنشون. » هدایت : « ولی هر کسی مسئول اعمال خودشه و خداوند صمد، حساب خوب یا بد پدر رو که به حساب دخترش نمی­نویسه.» صفحه 7...
ما را در سایت صفحه 7 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hedaiatbook بازدید : 41 تاريخ : يکشنبه 17 بهمن 1400 ساعت: 21:17